زندگی جاریست...




به دنیا آمدن یعنی اجبار به انتخاب یک دوران، یک مکان، یک زندگی. وجود داشتن در اینجا و این زمان به معنای از دست دادن امکان بی‌شماری از هویت‌های بالقوه است… با این حال وقتی به دنیا می‌آیید بازگشتی در کار نیست؛ و فکر می‌کنم که این دقیقاً دلیل این است که چرا جهان فانتزیِ فیلم‌های کارتونی به این شدت امیدها و اشتیاق‌های ما را به نمایش می‌گذارند. آن‌ها جهانی از امکانات ازدست‌رفته ما را به تصویر می‌کشند .

ـ هایائو میازاکی ـ


+یکی از ترس هام روزیه که هایائو میازاکی دیگه انیمه نسازه.


در واقع نمیدونم چی بگم و چطور اوضاع هفت روز اخیرم رو شرح بدم،حوصله هم ندارم، میدونم بقیه هم حوصله ندارن.

این نسخه دکترمه.(کلیک اون خط خطی هاش هم درون ذهن منه از نظر دکتر!). رفتم واسه یه چیز دیگه نشسته واسم مشاوره میده:/ اصلا یه روانی خنده داری بود که نگو. مریض بودم، درد داشتم، زیر سرم بودم حتی، ولی نمیتونستم دست از مسخره کردنش بردارم! بقیه هم میگفتن داری میمیری دست بردار دیگه! هیشکی عمق فاجعه رو نفهمید! فقط کافیه دودقیقه ویزیتت کنه تا بفهمی روانی یعنی چی ،داشت منم روانی میکرد رسما:))


سوسیس بندری درست کردم، بعد دورش حلقه زدیم پوکر فیس نگریستیمش، بابام گفت پس سوسیسش کو؟ سیب زمینی بندریه یا سوسیس بندری؟ نگفتم یادم رفته سوسیس بریزم توش، گفتم سوسیس خوب نیست نخوریم بهتره!

دخترهمسایمون صبح میگفت ناهار بامنه بنظرت خورش فسنجون بپزم یا قورمه سبزی؟ دوسه سالی هم از من کوچیک تره، گفتم هیچکدوم بیا جلو تا بزنمت مثل چسب بچسبی کف اسفالت :/


گفت "مطمئنی" فردا هم زنده ای؟

نه حتی یک درصد! اونی که تو خواب سکته میکنه میمیره از قبل خبر نداشته،اونی که نصفه شب زله میاد میمیره خبر نداشته، اونی هم که بیرون تصادف میکنه میمیره خبر نداشته. یه آن ترسیدم! اگه بخوای واقعا بهش فکر کنی فاصلت تا مرگ یه ریسمونه! پاشدم سیمکارت خاک خوردمو انداختم روگوشیم به همه دوستام پیام دادم بیاین یه قراری بزاریم همو ببینیم. رفتم اینستا تک تک سلبریتی های مورد علاقمو پیدا کردم و چیزایی که درمورد هنرشون نظرمو جلب کرده بود براشون دایرکت کردم، تا جایی که بلد بودم انگلیسی، هرچی هم بلد نبودم فارسی،مهم این بود که میگفتم. ماسک پوست میوه ای که میخواستم تابستون درست کنم رو درست کردم و گذاشتم. به خانم آرایشگر زنگ زدم و برای مرتب کردن موهام نوبت گرفتم بعدشم شال و کلاه کردم سمت ارایشگاه.بعد از مرتب شدن موهام گفتم میخوام موهامو صورتی کنم،صورتیِ صورتیِ صورتی! خانم آرایشگر گفت نمیشه فعلا نوبتامون پره برو هفته بعد بیا، گفتم نمیشه فردا قراره بمیرم. خانم آرایشگر چشماش اندازه وزغ شد و همینجور زل زد بهم. دوباره گفتم اصلا معلوم نیست فردا زنده باشم. سرشو برگردوند و گفت این حرفا چیه میزنی،خدانکنه. اخرشم پاسم داد به هفته بعد! اومدم خونه و به مامان گفتم بریم دور دور؟ برگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت برو بشین سر درس و مشقت کنکور داری. با یه بدبختی راضیش کردم هشتم بریم بگردیم، نمیدونم رو قولش وایمیسه یا نه، هیچوقت بهم یه قولِ محکم و قابل اطمینان نداده! اگه بمیرم تا هشتم چی؟ نکنه فردا بمیرم؟ اونم با اینهمه حسرتی که دارم؟! هنور موهامو صورتی نکردم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ درهم ورهم اجاره ماشین عروس سیاوش Siminsa Gallery درهمو معتبر ایران تبلیغ ( Iran Tabligh ) شاید فردا